پیشانی حاجی شهر پینه بسته بود
دستان پدرم نیز ...
بزرگ تر که شدم فهمیدم
پدرم با دستهایش نماز می خواند ...
حس می کنم بوسه بر این پینه ها عبادت است
سیب می خواهـــد دلــش ...
آنکه بی حساب عاشـــق است ...
امــا نمی داند ...!
کـــرم دارد روزگـــار مـا !