کلبه دلدادگان

پیداست که دل کندن اگر آسان بود / فرهاد به جای بیستون دل میکند

کلبه دلدادگان

پیداست که دل کندن اگر آسان بود / فرهاد به جای بیستون دل میکند

زنی را میشناسم من



زنی را می شناسم من

که شوق بال و پر دارد

ولی از بس که پر شور است

دو صد بیم از سفر دارد

*

زنی را می شناسم من

که در یک گوشه ی خانه

میان شستن و پختن

درون آشپزخانه

*

سرود عشق می خواند

نگاهش ساده و تنهاست

صدایش خسته و محزون

امیدش در ته فرداست

 

زنی را می شناسم من

که می گوید پشیمان است



چرا دل را به او بسته

کجا او لایق آنست

*

زنی هم زیر لب گوید

گریزانم از این خانه

ولی از خود چنین پرسد

چه کس موهای طفلم را

پس از من می زند شانه؟

*

زنی آبستن درد است

زنی نوزاد غم دارد

زنی می گرید و گوید

به سینه شیر کم دارد

*

زنی با تار تنهایی

لباس تور می بافد

زنی در کنج تاریکی

نماز نور می خواند

*



زنی خو کرده با زنجیر

زنی مانوس با زندان

تمام سهم او اینست

نگاه سرد زندانبان

*

زنی را می شناسم من

که می میرد ز یک تحقیر

ولی آواز می خواند

که این است بازی تقدیر

*

زنی با فقر می سازد

زنی با اشک می خوابد

زنی با حسرت و حیرت

گناهش را نمی داند

*

زنی واریس پایش را

زنی درد نهانش را

ز مردم می کند مخفی

که یک باره نگویندش

چه بد بختی چه بد بختی

*

زنی را می شناسم من

که شعرش بوی غم دارد

ولی می خندد و گوید

که دنیا پیچ و خم دارد

*

زنی را می شناسم من

که هر شب کودکانش را

به شعر و قصه می خواند

اگر چه درد جانکاهی

درون سینه اش دارد

*

زنی می ترسد از رفتن

که او شمعی ست در خانه

اگر بیرون رود از در

چه تاریک است این خانه

*

زنی شرمنده از کودک

کنار سفره ی خالی

که ای طفلم بخواب امشب

بخواب آری

و من تکرار خواهم کرد

سرود لایی لالایی

*

زنی را می شناسم من

که رنگ دامنش زرد است

شب و روزش شده گریه

که او نازای پردرد است

*

زنی را می شناسم من

که نای رفتنش رفته

قدم هایش همه خسته

دلش در زیر پاهایش

زند فریاد که بسه

*

زنی را می شناسم من

که با شیطان نفس خود



هزاران بار جنگیده

و چون فاتح شده آخر

به بدنامی بد کاران

تمسخر وار خندیده

*

زنی آواز می خواند

زنی خاموش می ماند

زنی حتی شبانگاهان

میان کوچه می ماند

*

زنی در کار چون مرد است

به دستش تاول درد است

ز بس که رنج و غم دارد

فراموشش شده دیگر

جنینی در شکم دارد

*

زنی در بستر مرگ است

زنی نزدیکی مرگ است



سراغش را که می گیرد

نمی دانم؟

شبی در بستری کوچک

زنی آهسته می میرد

*

زنی هم انتقامش را

ز مردی هرزه می گیرد

...

زنی را می شناسم من
 

نظرات 3 + ارسال نظر
nedaa شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 05:52 ب.ظ http://61asemani.blogfa.com

ﯾﻪ ﻭﻗﺘﺎﯾﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻓﺖ ...! ﺍﻭﻧﻢ ﺑﺎ ﭘﺎﯼ ﺧﻮﺩت ...!
ﺑﺎﯾﺪ ﺟﺎﺕُ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻨﯽ ...!
ﺩﺭﺳﺘﻪ ﺗﻮ ﺷﻠﻮﻏﯿﺎﺷﻮﻥ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﻤﯿﺸﻦ ﭼﯽ ﻣﯿﺸﻪ ...!
ﻭﻟﯽ ﺑﺪﻭﻥ .... !
ﯾﻪ ﺭﻭﺯﯼ .... !
ﯾﻪ ﺟﺎﯾﯽ .... !
ﺑﺪ ﺟﻮﺭﯼ ﯾﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﻦ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﯾﺮ ﺷﺪﻩ ...

ممنون از حضورتون و شعر زیبای شما

فاطیما یکشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 03:16 ب.ظ http://www.jade-ehsas.mihanblog.com

دل استــ دیگر خستــه میشود ...
بی حوصله میشــود ...
از روزگار از آدمـــــــها از خــودشـــــ
از این قابــها , از اثباتــ , از تـــــوضیــح
از کلماتــــی که رابـــطه ها را به گند میکشـــد
از اینـــ همه مهربانیــ کردن
و نا مهربانی دیدنــ , از ســـــــــــــنگ صبور بودن
و آخــــــــــــر هم مُهر ســـــنگ بودن خوردنـــــــ
از زهــــــر حرفـــ هایی که
تــــــا آخر عمـــــــر آدم را مـــــــی آزارد ...



سلام عزیزم
بسیااار زیبا بود
مراقب دلت باش

سلام ممنونم بابت لطفی که همیشه داری

فاطیما چهارشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 01:41 ب.ظ http://www.jade-ehsas.mihanblog.com

سلام عزیزم
جاده احساس با " پروانه های عشق خدایی ات " به روز شد
منتظر نگاه آسمونیت هستم
هر چی آرزوی خوبه مال تو...........................[گل]

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد