کلبه دلدادگان

پیداست که دل کندن اگر آسان بود / فرهاد به جای بیستون دل میکند

کلبه دلدادگان

پیداست که دل کندن اگر آسان بود / فرهاد به جای بیستون دل میکند

قلم در دست دارم

ولی پر از تشویش فرداها

سری پر زهیاهوی سوداها

وشبی خالی از سرودن ها

خدایا!

چقدر جای تو خالیست میان آدمها

پاییز یعنی بی تو بودن

 

دل من باز گریست

قلب من باز ترک خورد و شکست

باز هنگام سفر بود و من

از چشمانت میخواندم که به آسانی

از این شهر سفر خواهی کرد

و نخواهی فهمید بی تو این باغ

پر از پاییز است

پاییز

شاخه با ریشه ی خود حس غریبی دارد


باغ امسال چه پاییز عجیبی دارد


غنچه شوقی به شکوفا شدنش نیست دگر


با خبر گشته که دنیا چه فریبی دارد


خاک کم آب شده مثل کویری تشنه


شاید از جای دگر مزرعه شیبی دارد


سیب هر سال در این فصل شکوفا می شد


                     باغبان کرده فراموش که سیبی دارد                          

زبان پارسی

من در سرزمینی زندگی میکنم

                              که زبان آن پارسی است

                                                    ولی به آن فارسی میگوییم

                       

                               چون عرب ها پ ندارند!!!

کفر نمیگویم

خدایا کفر نمی‌گویم،

پریشانم،

چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!

مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی.

خداوندا!

اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی

لباس فقر پوشی

غرورت را برای ‌تکه نانی‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌

و شب آهسته و خسته

تهی‌ دست و زبان بسته

به سوی ‌خانه باز آیی

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر در روز گرما خیز تابستان

تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی

لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری

و قدری آن طرف‌تر عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌

و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر روزی‌ بشر گردی‌

ز حال بندگانت با خبر گردی

پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت از این بودن، از این بدعت.

خداوندا تو مسئولی.

خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است،

چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است